چند حکایت خواندنی

  • این موضوع 0 پاسخ، 1 کاربر را دارد و آخرین بار در 12 سال پیش بدست admin به‌روزرسانی شده است.
در حال نمایش 1 نوشته (از کل 1)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #4491
    admin
    مشارکت کننده

    مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود. ناگهان صداي فريادي را مي‌شنود و متوجه
    مي‌شود كه كسي در حال غرق شدن است. فوراً به آب مي‌پرد و او را نجات مي‌دهد.
    اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را مي‌شنود و باز به آب مي‌پرد
    و دو نفر ديگر را نجات مي‌دهد. اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر
    ديگر را كه كمك مي‌خواهند مي‌شنود. او تمام روز را صرف نجات افرادي مي‌كند كه
    در چنگال امواج خروشان گرفتار شده‌اند غافل از اين كه چند قدمي بالاتر
    ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت.

    پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید
    که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟نگهبان
    پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت :
    من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
    نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر
    وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا
    کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با
    همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

    مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد. سقراط به مرد جوان گفت كه همراه او
    به كنار رودخانه بيايد. وقتي به رودخانه رسيدند هر دو وارد آب شدند به حدي كه
    آب تا زير گردنشان رسيد. در اين لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زير آب برد.
    مرد تلاش مي كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه
    رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري
    كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود.
    سقراط از او پرسيد: «در زير آب تنها چيزي كه مي خواستي چه بود؟»
    مرد جواب داد: «هوا.»
    سقراط گفت: «اين رمز موفقيت است! اگر همانطور كه هوا را مي خواستي در جستجوي
    موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد

    روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه
    سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و
    رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
    پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من  می توانم این
    کارها را انجام  دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر
    غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .  اگر بیشتر کار کنی و کمی
    دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است
    .  و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه
    های جهان مال توست.

در حال نمایش 1 نوشته (از کل 1)
  • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.
به بالا بروید